ابرها چرا اون بالا که هوا سرده نیاز به الکتریسیته دارن برای بارون شدن؟!!
پنگوئنها چطور میشینن؟ چرا زانو ندارن؟ :)))
عشق و لبخند :)
مادربزرگ، کتاب و حتی قهوهی فوری :)
شنیدن. بیش از چیزی که عادت و انتظار داشتم...
صداهای یواش و دور، صدای بارون، صدای آب خوردن یحیی از توی آشپزخونه!...
حتی بویایی قویتر
شنیدن دقیقتر ندای درونم...
برو بغلش کن، نمیخوام بهم دست بزنی...
ساعت 15:00
خیــــــــــــلی از حرفهای طول روز الزامی به گفتن ندارن!! :)
دوبار حواسم نبود و یک کلمه گفتم...
سر ناهار، برنجم ریخت زمین و گفتم "عه!" :))
مامانجون گفت خواستم صدات کنم برای چایی، ولی دیدم خوابی... جواب دادم خواب نبودم! (در ادامه میخواستم بگم داشتم مراقبه میکردم)
توی این مراقبه، آرامش عجیب و جادوییای رو تجربه کردم که تا حالا نچشیده بودمش... چیز خاصی هم نبود! مراقبهی شاواسانایی بود که کیانا داشت راهبری میکرد و میگفت هر لحظه به چی تمرکز کنیم و ... و قبلا شاید صد بار انجامش داده بودم :))
توی یک حالت متفاوتی از آگاهی بودم (altered state of consciousness) که صدای کیانا رو میشنیدم ولی نمیتونستم بفهمم چی میگه و نمیتونستم تمرکزم رو روی اندامهایی که میگه حرکت بدم، ولی به مرور بدنم از پایین به بالا (همون ترتیبی که توی شاواسانا هست) ریلکس میشدن...
share نکردن یک سری تجربیات... مال خودمن :)
ساعت 17:00
میل شدیـــد به حرف زدن :)))
بالا اومدن لودهی وجودم و گذروندن لحظاتی که معمولا جواب میدادم توش...
فضولی و ناتوانی از پرسیدن "چی گفتی؟" یا "چی شده؟!"
دیدم! دست و پا زدن مغزم برای دخالت توی هر چیزی رو دیدم... حتی چیزهایی که به من ربطی ندارن و حتی چیزهایی که دارن خودشون خوب و درست انجام میشن!
ساعت 19:00
ابرازهای بیانی چهرهم (face impression) رو دارم کشف میکنم! :)
روز رو با مرور کتاب NVC، یوگا و مراقبه و فیلم دیدن دارم میگذرونم...
فهمیدم که میخوام از سجاد خواهش کنم یک روز بیاد اینجا..
چک نکردن واتساپ و تلگرام و اینستا دیگه واااقعا خیلی سخت شده :|
رفتم تو پارکینگ قدم بزنم... یه ربع بعد یه ماشین اومد تو پارکینگ و برای اینکه باهاشون روبرو نشم، با آسانسور رفتم لابی و رفتم تو خیابون... اگه امروز چیزی گم بشه تو ساختمون بخاطر رفتار مشکوکم میفته گردن من :))))
الآن میتونم آقای ف.ا... رو که همیشه توی واتساپ و تلگرام میچرخه رو درک کنم.... حرفی برای گفتن نداره :/ درواقع درک متقابلی بین اون و خونوادهش وجود نداره که بتونن فیلم مشترک، کار عملی مشترک یا حتی حرف مشترکی داشته باشن...
اینجوری روزها خیــــلی طولانی میشن :/
حتی دارم ابرازهای دیگران رو هم بهتر از روی فقط مشاهدهی چهرهشون حدس میزنم :)
ساعت 22:30
با فیلم و مراقبه و اجبار خودم به مطالعه وقت رو دقیقه به دقیقه میگذرونم :|
نیمهی پر لیوان: به دقایق آگاه شدم :))
ساعت 23:30
واقعا هنوز آمادگی ویپاسانا (دورهی مراقبهی 10روز سکوت) رو ندارم!!...
سختِ سختِ سخت میگذره این نیم ساعت :| حرفی برای گفتن ندارم!! اما میخوام این محدودیت برداشته شه :|
"محدودیت"!! همینه قضیه!! نگاهم به این شرایط به جای رشد و برکت، محدودیت شده :/
از بودا میپرسن معجزهی تو چیه؟ میگه من مینشینم، میایستم و راه میرم! میگن اینو که همه انجام میدن!! میگه نه دیگه! شما وقتی نشستید، در فکر ایستادنید، وقتی ایستادید، در فکر راه رفتن و به وقت راه رفتن، در فکر رسیدن و نشستن!! من در حال انجام همهی این کارها فقط همان کار را انجام میدهم، بدون فکر به گذشته یا آینده :) من در لحظه همان کاری هستم که در حال انجامش هستم..
من، صدرا، لحظاتی در طول امروز، بودا بودم :)
مراقبهی ملاقات با آنیما: (با اندکی تغییر)
چه کنم؟
مرا برای خودت نگه دار و با دیگران دوست باش!
چگونه آن دوست را بیابم؟
خودت را به جریان بسپار.... :)
موسیقی شنیده میشود..
دچار خود کنترلی در پیام دادن به آدما شدم :)
ساعت 23:51
یحیی پرسید به نظرت امشب در رو باز بگذارم یخ میزنیم؟ جواب دادم "نمیدونم" :|