پایان - یدالله رویایی

ساخت وبلاگ

شاید این لحظه، لحظه‌ی آخر

شاید این پله آخرین پله‌ست

شاید این تن که با من است اکنون

سایه‌ای باشد از تنی دیگر،

میوه‌ای ز آفریدنی دیگر،

میوه‌ای تلخ، شاخه‌ای بی‌بر؟

 

خواستم پر دهم رکاب گریز

پشت کردم به پله‌ی پایان

تنِ من لیک، باز با من بود

لحظه‌ی آخرم گرفت عنان

که: کجا؟ بسته است راه سفر!

 

حیرتم پر گشود و نقش هراس،

بر لب آشفت طرح یک لبخند

کرکسان گرسنه -چشمانم-

طعمه از نام رفته‌ام جستند.

 

نام من سایه‌ی درختی شد

در کویر گذشته‌های سراب

چهره‌ام -بااشاره‌ی شب گیج-

روی لب بست خنده‌های خراب

 

ایستادم، تنم که با من بود،

زیر پرهای واژه رویا شد

در رگم آشیانه زد تردید

پرسشی ز آن میانه نجوا شد:

شاید این لحظه، لحظه‌ی آخر؟....

 

--------------------------

پ.ن.1: حدودای 1335

پست سپاس‌گزاری #2...
ما را در سایت پست سپاس‌گزاری #2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : midnighthymn1 بازدید : 121 تاريخ : سه شنبه 11 آذر 1399 ساعت: 1:06