یکی از شب‌های بدِ سال!

ساخت وبلاگ

با فریاد خفه‌ای از سرِ ترس و غم از خواب پرید!

نفسش بالا نمی‌اومد؛

بدنش از عرقِ سرد خیس شده بود...

چند ثانیه طول کشید تا متوجه زمان و مکانی که توش حضور داره بشه

و باز چند لحظه زمان نیاز داشت تا بفهمه چیزی که باعث تپش شدید قلبش شده، خواب بوده..

یادش اومد:

یه هواپیما.... آتیش گرفتن موتورش... منفجر شدنش..... سقوطش........

به پهنای صورت اشک می‌ریخت

ناتوانی برای کنترل اتفاقات توی خواب براش خیلی سهمگین بود

نفهمید چطور شد که دوباره به خواب رفت...

 

- پونه؟ پونه واستا می‌خوام باهات صحبت کنم!

+ [با لبخند و تعجب] سلام صدرا! چی شده؟

- سلام عزیزم! [سکوت..... بغض...]

+ چیزی شده؟

- [اشک....]

+ صدرا نگران نباش! :)

- [اشک... سکوت.... اشک... اشک.....]

+ [بغلم می‌کنه و صحنه رو ترک می‌کنه...]

- [توان ایستادن ندارم! همونجا می‌شینم روی زمین....]

 

-----------------------

پ.ن.1: چند شب پیش...

پست سپاس‌گزاری #2...
ما را در سایت پست سپاس‌گزاری #2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : midnighthymn1 بازدید : 127 تاريخ : سه شنبه 11 آذر 1399 ساعت: 1:06