چند روز گذشته اتفاقای خیلی مختلفی افتادن که باعث شد امشب یه کم بشینم به خودم و دنیام و آرزوهام (که دونه دونه دارم بهشون میرسم یا توی مسیرشون قدم میزنم) و دلتنگیام و خیلی چیزای دیگه فکر کنم...
الآن داشتم فکر میکردم که دقیقا از چند روز پیش شروع کنم به تعریف کردن که متوجه چیزی که دارم میگم بشین! هرچی توی زمان عقب میرم هنوز میشه یکی دو روز عقبتر رفت و اتفاق شاخص دیگهای پیدا کرد! :))
بذارین از دوشنبهی پیش شروع کنم:
دقت کنین که همهی این اتفاقا توی 7 روز افتادن
اما چند روزه با وجود حال خوبی که دارم، یه وقتهایی (مخصوصا شب که میشه و همه که میخوابن) دلم میگیره!
اصل قضیه از دو روز قبل از سالگرد عزیزام شروع شد که خب طبیعیه تا اینجاش
اما انگار این دلگرفتگیم که از اونجا شروع شده، یه دلتنگیهای خفتهای رو توی ناخودآگاهم بیدار کرده و من دیگه نمیتونم مثل روزهای قبل از 4شنبهی اخیر بیخیالشون باشم و دلم رو با چیزایی که دارم شاد نگه دارم!
این که این اتفاق چیز درستی هست یا نه رو فعلا کار ندارم؛ الآن و اینجا میخوام از دلتنگیام بگم که شاید یخورده تخلیه شن...
با وجود اینکه من از وقتی یادم میاد به اندازهی گنجایشم سرم شلوغ بوده (طبیعتا از یه دانشآموز راهنمایی اندازهی یه دانشجوی سال آخر لیسانس انتظار نداریم که کار کنه و بازدهی داشته باشه!)، ولی این روزا خیلی خیلی خیلی از میانگین خودم شلوغتر شده زندگیم!
همهی این سرشلوغیا و دغدغهها و کارهایی که واقعا هرکدومشون رو به اندازهی وصف ناشدنیای دوست دارم، باعث شدن که از خیلی بخشهای زندگیِ عادیِ صدرا دور شدم.....
و الآن، دلم برای صدرایی که با وجود همهی کاراش، حداقل ماهی 1 بار از دوستای نزدیک و صمیمیش خبر میگرفت تنگ شده!
برای اون صدرایی که حداقل فصلی یدونه سفر میرفت
اون صدرایی که حداقل ماهی 1 بار کوه میرفت
که دوستاشو میدید، بغل میکرد....
آره! سالگرد پونه یادم انداخت که با وجود اینکه همهی این کارایی که دارم میکنم برام ارزشمندن، ولی من یه ارزش دیگه هم دارم به اسم دوستام و روابط صمیمیم! و این رابطهها معلوم نیست تا کی زنده باشن!! یه ارزش دیگه دارم به اسم سفر کردن! و این من معلوم نیست تا کی ایران باشم که فرصت دیدار از شهرهای مختلفش رو داشته باشم!!
و خیلی چیزای دیگه....
---------------------------
پ.ن.1: معمولا متنهای من خیلی کوتاهتر از این بودن؛ ولی این یکی انگار تک تک جملاتش رو نیاز داشتم بنویسم تا بتونم جوری که باید و نیاز دارم تخلیشون کنم...
پ.ن.2: این کرونا هم شده غوز بالای غوز! (دیکته ی غوز رو نمیدونستم همینجوری یه چیزی نوشتم :دی)
پ.ن.3: یاد این بیت شعر افتادم: یک دست جام باده و یک دست زلف یار .. پس من چگونه پیرهنم را عوض کنم؟! :)))
پ.ن.3: مرسی که هستین! :)
برچسب : نویسنده : midnighthymn1 بازدید : 112